افسانهی فانتزی خدایان | فرزند طبیعت
زمان خلقتش؟ احتمالا از آغاز دنیا با ما بود، هیچکس نمیدیدش اما زمانی که درخت مرده بعد از چند سال برگ تازه میداد همه میدانستند او از آنجا گذر کرده است. زمانی که پس از جنگهای طولانی زمین شسته شده با خون، پر از گلهای شقایق میشد سربازان خستهی هر دو ملت لبخند میزدند از آمدنش.
این قصه داستان اوست! داستان فرزند طبیعت. کسی که ستارهها جایگزین اشکهایش هستند و از زخمهایش گل میروید کسی که در شبهای تاریک ابرها را کنار میزند تا نور ماه روشناییاش را به زمین ببخشد و بر سر مزارهای تنها گل میرویاند.
تقریبا هیچکس تا به حال ندیده بودش و تنها کسی بود که در دنیای افسانهها هیچ تصویری ازش یافت نشده بود اما تمام مردم آن دنیا کاملا باورش داشتند و وجودش را حس میکردند.
شایعاتی بود که کلبهی قارچی بزرگش جایی در انتهای جنگل خارهاست اما هیچکس اجازهی رفتن و گشتن و پیدا کردنش را نداشت، به خودشان این حق را نمیدادند که مزاحم آن موجود شیرین و مهربان شوند.
فقط یک نفر بود که او را دیده و اجازهی نزدیک شدن به او را داشت، مالک جنگل خارها.
درحالی که موهای بلند و همچون شاخههای خاردار داخل جنگلش، روی زمین پر از گل کشیده میشد، پشت سر دختر مو کوتاه قدم برمیداشت و حرف میزد.
_این بار رو نمیتونی نیای ایسیس! میدونی که ماهایا روی تولد دوقلوهاش حساسه، اگه شرکت نکنی کلبهی خودت که هیچ جنگل منم نابود میشه!
ماهایا؛ نامی بود که معنای مادر خورشید و ماه را داشت اما در جهانی که افسانههایش از قدرت باور مردمش شکل میگرفتند همین یک نام ساده جان گرفته بود و زنی شاید مهربان اما به شدت حساس را به وجود آورده بود.
دخترک شیشههای قلب شکلی که در آن بذرها را ذخیره میکرد در دست داشت و روی قفسه ها میچید، بعد از گذاشتن آخرین شیشه زمزمه کرد:
_میدونی که با بقیه کنار نمیام، هیچکی واقعا دلش نمیخواد من تو اون مهمونی باشم مخصوصا وقتی پرومته هم اونجاست.
پرومته؛ خدای آتشی که جز آسیب هیچ چیز دیگری برای طبیعت زیبایش نداشت، خورشید هم از جنس آتش بود ولی بلد بود فاصلهاش را با گیاهان حفظ کند و باعث تازگی و رشدشان میشد پس دوستش داشت اما پرومته... هر زمان هر دو در یک مکان بودند جنگی بزرگ و تخریبهای فراوانی رخ میداد.
_ماهایا ترتیب همه چیز رو داده قرار نیست هم رو ببینید جشن داخل چند تا سالن مختلف برگذار میشه تا از دعواهای احتمالی افسانههای مختلف جلوگیری شه.
ایسیس نامطمئن به سیلوانا که تلاش میکرد موهایش را جمع کند تا به چیزی آسیب نزد نگاه کرد، دستش را به گلبرگهای روی آستین لباسش کشید و آوایی نامفهوم از میان لبهای سرخش خارج گشت.
سیلوانا که متوجهی گفتهاش نشده بود سر برگرداند و پرسید:
_چی؟
_گفتم باشه.
چشمانش برق زد و لبهایش به خنده گشوده شد، موهایی که به سختی جمع کرده بود را رها کرد و او را در آغوش کشید.
_ممنون جنگلم رو نجات دادی، پس شب میبینمت.
همانجا روبهروی قفسهها ایستاد و تماشا کرد که سیلوانا با شادی از خانهاش خارج میشود. آهی کشید و دستش را روی پهلویش گذاشت.
دنیای افسانهها جایی نبود که هرکسی هر کاری که دلش بخواهد انجام دهد و عواقبی برای آن نپردازد، این را زمانی فهمید که در آخرین نبردش با پرومته زخم عمیقی بر روی پهلویش شکل گرفت و حتی گلهایی که از آن میروییدند هم نمیتوانستند درمانش کنند و خونریزی هم به سختی بند آمده بود. بعد از آن به این جنگل پناه برده بود و بیشتر از قبل سعی میکرد با کسی روبهرو نشود.
از مردن نمیترسید، ترسش از نابودی آبهای زلال و خشکی گلهای زیبا بود، از اینکه هیچکس نباشد تا بر سر آن مزارها گلی بگذارد و یادی از آنها کند. او وظایفی داشت و جنگ در هیچکجای آنها جایی نداشت.
روی صندلی کنار پنجره نشست، نوری که به داخل میتابید به علت گرد و رنگی بودن پنجره، نمای زیبایی را روی زمین پر گل ایجاد کرده بود. با دیدن نورهای که گلها را نوازش میکردند لبخند محوی بر چهرهاش نشست و در دل آرزو کرد که جشن واقعا بدون مشکل پیش برود.
زمان گذشت و بالاخره با بهترین لباسی که میتوانست پیدا کند در جلوی ورودی قصر منتظر سیلوانا بود، به محض دیدنش بدون هیچحرفی شانهبهشانهی هم به سمت مکان مخصوص خودشان حرکت کردند، انگار که سکوت قانون نانوشتهی آنجا شده بود هر شخص گوشهای نشسته یا ایستاده بود و به موسیقی گوش میداد و گاهی هم چیزی میخورد.
زمانی که حضور ماهایا و فرزندانش اعلام شد تازه متوجهی محوطهای شد که وسط تالار قرار داشت و به خاطر بلند بودنش به تمام بخشهای جدا شده دید داشت.
خورشید و ماه به تجسمهای انسانیشان تبدیل شده بودند هر چند که آن تجسمها برای موجوداتی که شاید میلیاردها سال سن داشتند اندک زیادی جوان بود، البته این چیز عجیبی نبود، در دنیای افسانهها پیر شدن معنایی نداشت. در واقع کودک بودن و بزرگ شدن هم معنا نداشت این جشن تمامش بهانهای بود برای کنار هم قرار دادن افسانهها. تنها کودکان این جمع افسانههایی بودند که از وقت حیات کودک زاده شده و تا زمان حال که شاید بیش از صدها سال سن داشتند هم کودک مانده بودند.
همه چیز به خوبی پیش میرفت، تکتک افسانهها به طور جداجدا از پلهها بالا میرفتند و به نوبت همراه با میزانی چاپلوسی تبریک میگفتند، ایسیس تمام توانش را برای نادیده گرفتن پرومته هنگام پایین آمدن از پلهها به کار گرفت و به محض رسیدن پاهایش به زمین صاف، خروجش از تالار را به همراهش اطلاع داد و به باغ بزرگ بیرون تالار رفت.
بدنش یخ زده بود و جای زخم قدیمی همچون زخمی تازه درد میکرد، انگشتانش را چند باری مشت و سپس باز کرد و در نهایت بازوانش را در آغوش کشید.
آوای قدمهایی همراه با صدای شعلههای آتش سبب شد که ترسش از قبل هم پر رنگتر شود، نیاز به برگشتن نداشت، با صدایی که به سختی جلوی لرزشش را گرفته بود گفت:
_نمیخوام باهات بجنگم!
_عه راستی؟ ولی من میخوام!
بالاخره برگشت و با چهرهی غضبناک و برافروختهی پرومته روبهرو شد، با صدایی که نه آرام بود و نه میشد اسمش را فریادی از روی خشم گذاشت گفت:
_مشکلت با من چیه؟
موهای مواج و آتشینش در هوا تکان میخورد و ابروانش در هم گره خورده بود.
_مشکل؟ اونی که این جنگ رو شروع کرد تو بودی!
ایسیس ناخودآگاه دستش را بر روی زخمش گذاشت، با لحنی کمی خشمگینتر ادامه داد:
_من فقط میخواستم کمتر به طبیعت آسیب بزنی!
کم کم حرارت آتش پرومته بیشتر و گویهای سرخ درون دستش بزرگتر میشدند، او همیشه همان قدر شخصیت تند خویی داشت اما باز هم این میزان خشم از نظر ایسیس طبیعی نبود و باعث نگرانیاش میشد.
_باید میدونستی که هویت آتش همینه، ازم که انتظار نداری که آتش رو به خاطر درختات تغییر بدم؟
دستانش را به نشانهی تسلیم بودن و برای آرام کردن پرومته بالا برد رنگ نگاهش تغییر کرده بود، یک چشمش به مرد عصبانی روبهرویش بود و یک چشمش به دنبال جایی برای مخفی شدن و پناه گرفتن.
_آروم باش پرومته الان تو جشنیم بعد....
ناگهان صدای فریادش بلند شد.
_نمیخوام گوش بدم!
و بعد آتشی به سوزانی آتش جهنم در کسری از ثانیه اطراف ایسیس را در برگرفت، تنها توانست دستانش را برای محافظت از صورتش بالا بیاورد اما چه فایده؟ به سرعت تمام وجودش تبدیل به خاکستر شد، همه به علت صدای انفجار از تالار خارج شده بودند و با دیدن خاکسترهایی که روی هر گلی میشستند به سرعت خشکش میکردند متوجهی فاجعهی رخ داده شدند.
همه در شوک بودند، به خصوص سیلوانایی که خودش به آمدن آن دختر اصرار کرده بود، نمیشد از نگاهش خواند که بیشتر ترسیده یا خشمگین است، دستان لرزانش را مشت کرد و به سرعت خودش را مقابل پرومته رساند، فریادش با حرکت و لرزیدن شاخههای موهایش هماهنگ شد:
_چی تو فکرت بود که همچین کاری کردی؟
پرومته به اطراف و جایخالی دختری که لحظاتی پیش جلویش بود نگاه کرد و سپس سرش را پایین آورد و دستانش را دید، چشمانش سوسو میزد، چند باری لب گشود تا حرفی بزند اما نتوانست در نهایت تنها یک کلمه از میان لبهایش شنیده شد:
_نمیدونم..
همه در نگاه اول از پرومته عصبانی و بعد به شدت ترسیده بودند، جوشش چشمهها و جاری بودن رودها و آرامش دریاها، تعادل وجود حیوانات و رشد سالم گیاهان و حاصلخیزی خاکها تمامش به فرزند طبیعت مربوط بود، حال با مرگش تمام فجایعه طبیعی را میتوانستن در آیندهای نه چندان دور تصور کنند. تنها کاری که از دستشان بر میآمد این بود که امیدوار باشند باور مردم به ایسیس فرزندطبیعت چنان قوی باشد که موجب تولد دوبارهاش شود.
در سایههای گوشهای از این جشن هیچکس صدای خندههای مشمئزکنندهی موجود تاریکی که پرومته را کنترل میکرد نشنید، بدون اینکه کسی متوجهاش شود به جهنمی که محل زندگیاش بود بازگشت و با لذت به تماشا نشست که چگونه افسانهها همراه با جهانی که علت وجودشان بود نابود میشدند.
با خوندن این داستان چه حسی بهتون دست داد؟
خشم نه ولی ناتوانی تو کنترل خشم میتونه ویژگی بدی باشه واقعا... عواقبش گاهی جبران ناپذیره.
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S